وقت رفتن
  • مربوط به موضوع » <-CategoryName->

 

وقت رفتن شد و من کنج نگاهت ماندم

شعر آواره گی از روی لبانت خواندم

غرق رویا شدم از خاطره ی چشمانت

زورق عشق تو را تا دل دریا راندم

دل شیدای من و ساده گی چشم تو بود

روز اول که تو را مثل خودم پیچاندم 

گفتی آن روز مرا وصله زدی بر تن جان

نازنینا چه شده از تو  چنین   واماندم؟

نامه های تو پر از حرف جدایی اما

من به جای تو و نامه دل خود سوزاندم

بعد تو رنگ به رخساره ی این آینه نیست

من که از نقش تو بر آینه ام تاباندم

دست بردار "دلم" از همه ی این گله ها

من دراین شعر ، جهانی به خودم خنداندم